My Great Life :)




امسال برای ما سال خیلی خوبی بود،خداروهزار هزار مرتبه شکر.

با وجود تمام سختی ها و مشقت ها و بالا و پایین رفتن ها ،رفتیم خونه ی خودمون،من دانشگاه رفتم (با کمک ها و زور زدن های همسری جانم).

خداروشکر که همه چی خوبه.سختی های زندگیمون فقط مسائل مالیه که انشالله حل میشه.


هدف هایی که برای سال جدید دارم اینهاست:


1- معدل ترم 2 و 3 ام 17 به بالا بشه.

2- مسلط شدن به زبان cpp  و دستی بر c#  بردن و کامل یاد گرفتن html و اگه بتونم یه سایت شخصی راه اندازی کنم.

3- رسیدن به وزن 60 کیلوگرم.

4- زبان انگلیسی رو تا یه حد قابل قبول برسونم.






همچنان و همچنان من با ساعت خوابم مشکل دارم.جمعه میخواییم با تور بریم شمال و من استرس کلاس شنبه رو دارم.شنبه هم که کلاس من بسیار ناجور و فشرده و طولانیه.

دیگه این اشتباه رو نمیکنم.درس و زندگیم خیلی مهم تره.تفریح همیشه هست.حتی هرشب تقریبا داریم با دوستامون میریم بیرون و من اینو اصلا دوس ندارم.


از چاقی ِ لعنتی متنفررررررمممم چرا من نیمتونم لاغر شم و لاغر بمونم؟ خدایا کمک.باید بتونم.دلم میخواد تیپ بزنم.خفن انگیک.


ریاضی فیزیک رو به کل یادم رفته.باید از ریاضی 1 شروع کنم به خوندن.دلم میخواد ریاضی و فیزیک رو قورت بدم.عاشقشونم.وقتی مسئله ای رو حل میکنم انگار دنیا رو بهم دادن.عالیه.باید تلاش کنم تلاش و تلاش و تلاش.


برنامه ریزی و عمل کردن بهش خیلی مهمه.فعلا که همچنان تنبلم :/





بالاخره دل رو به دریا زدم و دانشگاه آزاد رو بدون آزمون ثبت نام کردم و قبول شدم.خداروشکر.همسری خیلی زحمت کشید تا کارت ثبت نامم درست شد.چون به مشکل بدی خورده بود.میخوام با خودم قرار بذارم و قول بدم که سه ساله تمام کنم.باید حسابی درس بخونم و سریع بعدش برم برای ارشد. در کنارش هم بتونم و زود یاد بگیرم قطعا کار میکنم برای خرج زندگی.


چون این روزها اینقدر اوضاع خرابه که نمیشه فقط یه نفر کار کنه.منم میخوام سعی کنم وارد بازار کار بشم.البته فعلا باید بیشتر تمرکز کنم و خوب درس بخونم.میدونم بهترین استاد ها نصیبم میشه و نمره ام 20 خواهد بود :)


احتمالا زبانکده هم برم.و البته باشگاه.لاغر شدن خیلی برام مهمه.تا تولدم فرصت دارم به وزن هدفم برسم :)







تقریبا دوماه پیش با توری که از قبل باهاش آشنا شده بودم،سفر رو شروع کردیم و با آدم های جالبی آشنا شدیم که الان چند دفعه ست با هم بیرون رفتیم و حسابی خوش میگذره بهمون.

امروز هم رفتیم خانه ی معما و لحظات خوبی کنار هم داشتیم.البته پسرا نبودن فقط من و ف و ع و دوست ِ ف .


منتظرم که دانشگاه آزاد نتیجه اش بیاد.امیدوارم بتونم برم.وقتی فعال باشم زندگی خیلی بهتر میگذره.


با محسن در مورد خمس صحبت کردیم امشب.اینکه خمس پس اندازمون رو هرسال بدیم یه خانواده ی فقیر. ایشالا که پس اندازی باشه که خمسی هم باشه.خدایا! ما نیت کردیم.خودت به روزیمون برکت بده.


- خیلی وقته نماز نمیخونم،دلم تنگ شده.یعنی میشه بازم بخونم؟


_ میخوام لاغر بشم،به زبان انگلیسی مسلط بشم و برنامه نویسی رو فوت آب شم.میشه یعنی؟ خدایا برکت بده.






از 26 اسفند 97 تعطیلات ما شروع شد تا فردا هم ادامه داره.و من چقدر غمگینم که برنامه ریزی نکردم،خونه ام رو مرتب نکردم و کلی کار نکرده داشتم که انجام ندادم.


 این روزها به شدت نگرانم،نگران از دست دادن فرصت بدست اومده.من بالاخره دانشگاه رفتم اما درس نمیخونم،درکنارش هم برنامه نویسی نمیکنم،اصلا هیچ کاری نمیکنم و از دست خودم حسابی شاکی ام.از بس که این ذهن من مشغوله.همش به همه چی فکر میکنم و یک لحظه مغزم آروم نمیگیره حتی همین الان که دارم تایپ میکنم.


میخوام شاد باشم اما همش غمگینم

میخوام آروم باشم اما مدام عصبانی میشم

میخوام زندگیمو تغییر بدم اما مدام در نبرد با خودم شکست میخورم

میخوام.


خدایا! میشه کمکم کنی؟ میخوام امسال به هدف هام برسم.به خواسته هام.






منه احمق ترین خودم رو وارد چیزی کردم که نباید.با یه برنامه آشنا شدم که میشه با آدم های دنیا چت کرد و صحبت کرد. درگیر آدمی شدم که نباید.با اینکه اعتماد به نفسم توی صحبت کردن بالا رفته و به نظرم اگه یه توریست ببینم میتونم باهاش صحبت کنم اما به هرحال نباید درگیرش میشدم.مثل بچه ای شدم که هرچی بهش میگی به این دست نزن این خطرناکه بازم میره سمتش.

میتونم از پس خودم بربیام؟ همش دلتنگشم.وقتی ازش خبری ندارم اعصابم بهم میریزه.انگار شده یه بازیچه برای دل من،برای فراموش کردن دردهای زندگیم.خودمو بیش از حد کوچیک میکنم میدونم.

همسری چرا مراقبم نیستی.چرا زندگیمون اینقدر بی روح شده.چرا اینقدر تو مشکلاتمون غرق شدیم و از هم دور.

خدایا! کمکم کن لطفا. اگه قراره زبان تمرین کنم ازت میخوام یه آدم درست وارد زندگیم کنی.یکی که بتونم دوست خطابش کنم و رفته رفته باهم آشنا بشیم و آدم خوبی باشه.

مدام غمگینم و طفلک همسری خبر از چیزی نداره.فقط بهش گفتم مراقبم باشزندگیمونو تغییر بده.





21:39 نوشت: دیروز 25 فروردین روز عقد داداش حسینم بود.خداروشکر به عشقش رسید و حالا داره کارهاش رو میکنه که اقامت بگیره و بره.و دعا میکنم زودتر کارهاشون درست بشه و برن.زن داداش جدیدم هم یه تیکه ماه بود الهی خوشبخت بشن.

دلم برای خانواده ام تنگ شده.حس و حالم خوب نیست. فشار زیادی دارم تحمل میکنم.ممکنه زودتر اسباب کشی کنیم،فردا مشخص میشه ایشالا.بعدم کارهای کلاسم عقبه و من کلی کار دارم.




آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها